يك مرد تصميم گرفته خودش را بكشد

سروش امامي راد
soroosh_rahgozar@yahoo.com

((يك مرد تصميم گرفته خودش را بكشد...!!!))

ايستاده. با قامتي بر افراشته. باد پيكر نحيف و تكيده اش را به بازي گرفته بود و از سر شيطنت تعادلش را بر هم مي زد.گويي او را به انجام تصميمي كه گرفته بود تشويق مي كرد!ايستاده بود.با قامتي بر افراشته؛ بر فراز يك ساختمان بلند. نامحسوس چشم چرخاند و به پايين نگاه كرد.همه چيز كوچك و خُرد به نظر مي رسيد. يك آن احساس شعف و شوري يكپارچه وجودش را در برگرفت. او اينك فرمانرواي مطلق آسمانها و زمين بود! او بود و موجودات پست و ريزي كه زير پاهايش نا اُميدانه وول مي خوردند و چندش آور بر يكديگر مي لغزيدند!به نظر مي رسيد از او_پادشاه خودكامه زمان و مكان!_ملتمسانه، فرصتي دوباره براي زندگي آرزو مي كردند.آري، فرجام آنها به رأي و تدبير او بستگي داشت!از بركت اين رويا لبخندي فاتحانه بر لبانش نشست.امّا ديري نپاييد پوزخند مغرور جاي خويش را به تبسمي تلخ داد. احساس دلتنگي كرد. با خود انديشيد: ((من واسه چي اينجام؟!))
او بازيچهء دست باد شده بود...

((خسته م))يكقدم به جلو بر داشت.((بريده م))قدمي ديگر ((ديگه نمي تونم ادامه بدم!))و اينك بر لبهء بام يك آسمانخراش ايستاده بود و تا سقوط تنها يكقدم فاصله داشت.تنها يك قدم! دستها را در امتداد بدن باز كرد و صليب وار خود را به دست جريان سركش باد سپرد. چشمانش را بست...او اينك از اين دنيا سالها نه بلكه قرنها فاصله داشت!او نمرده بود امّا زنده نيز نبود...! ناگاه جنگي در درونش درگرفت.اراده اش مورد غارت ترديدي جانكاه قرار گرفته بود!(شايد ارتفاع مقصر بود!)صلابتش را از دست داد.يكقدم به عقب برگشت.انگار كه پايش را در درون گودالي از آتش فرو كرده باشد بي گدار فرياد زد: ((نـــه !!!))
فرياد گرداگرد او چرخي زد.به آسمان رفت و محكم به زير طاق آسمان كوبيده شد!آنگاه گيج و آشفته به شهر بازگشت. شهر در دم خفه شد!خود نيز در لاشهء متعفن شهر بيصدا! جان سپرد؛ سكوت چيره شد...مرد از صداي فرياد خويش يكه خورد! ترديد، تسـليم شد!دوباره يك قدم به جلو برداشت.نفس عميقي كشيد.همچنان دستانش را بين زمين و آسمان نگاه داشته بود.چشمانش را بست و آرام زير لب زمزمه كرد: ((حـالا...)) يك صليب بر بلنداي شهر...

او بود. آسمان بود. آسمانخراش بود. شهر بود. باد بود و ...و پژواك فريادش. صدايي كه از وراي رگ و ريشهء سرخِ مرد جان گرفته، اينك دوباره از اعماق سياه شهر متولد شد!برق آسا باليد و به بلوغ رسيد!صدا اوج گرفت؛پر قدرت و رسا فضا را در نورديد:
_ ((چـــرا؟))صدا غريبه بود!!!
زمان از حركت ايستاد. تمام ذرات ريز شهر در دود و خاكستر معلق ماندند. پلك چشمش پريد!آرام چشم گشود: آسمان آبي و بيكران؛شهر سياه و رمز آلود، گيج و گنگ! صدا چرخي زد و دوباره بر روح خستهء مرد همچون تازيانه امّا نرم و سبك فرود آمد: ((چـرا؟))
به خود جرأت داد.دستانش را پايين آورد.چشمانش را كاملاً باز كرد. فقط باد بود. باد لجوجي كه مي خواست پيراهن كهنه و چرك مرده اش را از تن بدرد!نيمه برهنه به اطراف نگاهي كرد.هيچ چيز قابل مشاهده اي نديد. چيزي كه بتوان آنرا منبع صدا ناميد! ((توهم)) ميهمان ناخوانده! احساس كرد حالا خواهي نخواهي ميزبان توهم شده! براي اينكه از آن خلاصي يابد زمزمه كرد: ((چيُ و چرا؟!))
_ ((چرا مي خواي اين كار رو با خودت بكني؟!)) جا خورد! فكر اينكه يك نفردر چنين شرايطي بازيش گرفته آزارش مي داد!
_ ((تو كي هستي؟))
_ ((چرا مي خواي اين كار رو با خودت بكني؟))
_ ((پرسيدم تو كي هستي؟!))
_ (( من هم پرسيدم چرا مي خواي اين كار رو با خودت بكني؟!))
_ ((نمي خواي خودتو نشون بدي؟كجايـي؟!)) به عقب نگاه كرد وبا كنجكاوي اطراف را ديد زد. روي پشت بام خبري نبود.هيچ جنبنده اي!ترس در درونش شعلهء كوچكي كشيد. ترسـيد!اين بار در حاليكه صدايش كمي مي لرزيد فرياد كشيد: ((هـاي، با توام!هر كي هستي بدون اين شوخيِ جالبي نيست! زود باش بيا بيرون!خودت و نشون بده...!))غريبه مكثي كرد.اينبار پر قدرت از قبل و سرشار از اعتماد به نفس،واضح گفت: ((من اينــجام!روبـروي تو!كنـار تو!من اينجام...اينجا در قـلب تو!!!آيا تو منو نمي بيني؟!))
_ ((در قلبِ من!)) مرد لرزيد؛واضح و آشكار!دندانهايش يك آن به هم كليد شدند! قالب تهي كرد!خواست بنشيند كه بي اختيار با دهان چفت شده ناليد: ((نه!نه! من تو رو نمي بينم؛نكنه تو...))حرفش را خورد.از حرف خويش ترسيد!امّا صدا همچون مادري كه قادر است حرف نگفتهء فرزندش را حدس بزند، گفت: ((بله!...منـم...! درست حدس زدي!!!))
مرد بيشتر از قبل ترسيد.آيا او خواب نمي ديد؟مخفيانه نوك زبانش را گاز گرفت!صدايش همچنان مي لرزيد: ((چي،چي مــي خواي؟))
_ ((يه سئوال!چرا مي خواي اين كار رو...))
_ ((كدوم كار؟!))حرفش را قطع كرد.آنگاه به خويش نگريست.ناشيانه لاپوشي مي كرد!در نتيجه يك حس مرموز آميخته با شرمندگي سراسر وجودش را گرفت!شانه هايش را بالا انداخت وناباورانه قيافهء حق به جانبي به خود گرفت: ((به كسي،به كسي مربوط نيست!به هيچكس!))
_ ((حتي من!)) مرد لرزيد!ترسيد! امّا محكم و از روي سرمستي بي سبب غريد: ((حتي تو!)) از هيبت غرش خويش به جسارت رسيد!مگر نه اينكه او دير زماني است در انتظار چنين لحظه اي به سر مي برد!پس بي وقفه ادامه داد: ((حتي تو!آره تو،تو كه فكر مي كني همه جا هستي و هيچ جا م نيستي!تو كه فكر مي كني بايد از همه چيز من سر در بياري!تو كه...اصلاً تو فكر كردي كي هستي؟!))
_ ((هيچكس!هيچكس!))صدا مهربان بود.
_ ((پس راهتُ بكش برو!برو..مثه هميشه تنهام بزار!برو تنهام بزار!))
صدا قطع شد!همچون يك سايه در نيمروز يا يك رنگين كمان كه در پس يك باران بهاري در آسمان ظاهر مي شود؛ خودي نشان مي دهد و آنگاه در اندك زماني محو و ناپديد مي شود!مرد به خود آمد.احساس كرد كمي تـند رفته!سري تكان داد و اينبار آرامتر از قبل تكرار كرد: ((مثه هميشه؛برو تـنهام بزار!))
_ ((مثه هميشه؟!امّا من هميشه در كنار تو بودم.در قلب تو...!اين تو بودي كه هيچوقت به وجود من ايمان نداشتي!تو هيچوقت به من فكر نكردي!و اين سهل انگاري بزرگي بود!مسببش تو بودي امّا من بيش از هر كسي از اوون رنج مي بردم!))صدا بازتاب داشت.
_ ((كِي؟ كجا؟ پس چرا من نديدمت_صدات رو نشنيدم_ها..؟چرا حست نكردم؟!تو دروغ مي گي!اصلاً چرا هر وقت صدات زدم تو نيومدي؟!ها...؟))
_ ((تو هيچوقت از اعماق وجودت منو صدا زدي؟زدي...؟!))
مرد مكث كرد.همچنان سر پا ايستاده و تا سقوط يك قدم فاصله داشت.به خود اجازه داد كمي فكر كند.به دور از هرگونه جانب داري!به درستي حق با او بود.آري، او هيچوقت از اعماق وجودش كسي را صدا نزده بود!امّا همچنان سعي مي كرد نقش يك طلبكار را بازي كند تا يك بدهكار وامانده!قيافهء احمقانه اي پيدا كرده بود!: ((چه فرقي مي كنه!مهم اينه كه صدات كردم!اصلاً اينا مهم نيست؛تو مي خواستي جواب سئوالت رو بگيري كه گرفتي!حالا برو راحتم بزار!برو...(فكري همچون شبحي سرگردان از سراچهء ذهن فرسوده اش گذشت؛پس به پايين اشاره كرد)اصلاً برو با اوون كاردستيهاي درب و داغونت بازي كن!(هرگز فكر نمي كرد چنين جمله اي را بر زبان بياورد!) دِ برو!برو بزار منم اين كار رو تموم كنم!))
_ ((امّا اين كار فايده اي نداره!))صدا به خود نگرفت!
_ ((چي؟!يعني چي فايده نداره؟!))
_ ((اوون پايين منتظرتن!ساده ست؛تو از اين كار نتيجه نمي گيري!))
مرد مشتش را گره كرد.مخش دستور نمي گرفت!عصبي شده بود.غرولند كرد: ((معلوم هست چي مي گي؟!اگه من از اين ارتفاع سقوط كنم نرسيده به زمين راحت مي شم!مي فهمي راحت مي شم!))
_ ((چرا؟))براي اولين بار صداي او نيز مي لرزيد.همچون مادري كه از دست شيطنتهاي فرزندش به تنگ آمده و در خفا گريه مي كند!
_ ((برا اينكه راحت شم!ببين!من خسته شدم!خسته مي فهمي؛من از اين زندگي گُهي جونم به لبم رسيده!از همه چيز و همه كس به تنگ اوومدم از همه متنفرم!ديگه نمي تونم به اين وضع ادامه بدم!مي توني اينو درك كني...؟!))
_ (( وحالا مي خواي،مي خواي...))صدا خجالت مي كشيد!
حرفش را بي محابا قطع كرد وفرياد زد: ((آره!مي خـــوام خودمـو بكـشم!!!))صدا دوباره قطع شد.ناگهان ابركي سفيد در آسمان متجلي شد. با سرعت خود را بالاي سرمرد رساند و نم نم شروع به باريدن گرفت. مرد سرش را بالا گرفت و در حاليكه اولين قطرات ريز باران صورتش را(مادرانه!)نوازش مي كردند به آرامش رسيد!دوباره چشمانش را بست: ((آخ!كه چقدر تشنه بودم!)) قطرات باران از آسمان پر شتاب فرود مي آمدند و محكم خود را بر چهرهء درهم شكستهء مرد مي كوبيدند گويي مي خواستند راهي به درونش پيدا كنند!مرد سر برگرداند و به اطراف نگاه كرد.اينك باد قطع شده بود و اين فقط باران بود كه مي باريد. فقـط باران كه فقـط بر او مي باريد!!!شوكه شد!به شهر نگريست.شهر همچنان خاموش در گرماي واپسين لحظه هاي روز در خود مي سوخت...

نا خواسته در مسيري قدم بر مي داشت كه مقصد آن مجهول و مرموز بود! نرم و بي اراده!همچون كسي كه در خواب راه مي رود!
_ ((زندگي چيه؟!))
_ ((زندگي يه <<هديه>> است!يه هديه! از طرف من براي... تو!))
_ ((پس مرگ چي؟!))
_ ((مرگ، مرگ فقط مي تونه حكم يه كاغذ كادو رو داشته باشه!واسه اينكه اين هديه دلفريب تر به نظر برسه!درسته،يك هديه زماني يك هديه محسوب مي شه كه در كاغذ كادو مستتر شده باشد!!!))
_ ((حالا اگه كسي اين هديه رو نخواد تكليف چيه؟!اصلاً اوومديم و كسي از هديه و هديه گرفتن خوشش نياد...))
_ ((فراموش نكن هر هديه اي ابتدا زيبا به نظر مي رسه!و در ضمن رد كردن هديه هم بي احترامي محسوب مي شه!و اين مي تونه كسي كه به تو هديه داده رو برنجونه!آيا اين مطبوعِ هست؟!))
_ ((ببين!))نشست؛چمباته زد. همچون مرتاضهاي هندي!و ادامه داد: ((من هيچ دلخوشي،دلخوشي كه مي دوني چيه؟! تو اين مثلاً هديه تو نمي بينم! جعبهء كادوي من خالي بود!خالي... البته به جز غم و درد و رنج و اندوه چيز ديگه اي توش نبود!فكر كنم جعبهء من تهِ ش سوراخ بوده!نمي دونم...به هر حال همهء اينا باد هوان!))احساس گرما و حرارت خاصي مي كرد.(احساسي كه هنگام گپ با يك دوست به انسان دست مي دهد!)ادامه داد: ((وقتي من بدنيا اوومدم پدر و مادرم چهار ماه بعد در يك سانحهء لعنتي تصادف رفتن.با هم رفتن!من حتي چهرهء اونها رو هم به ياد ندارم!البته مي گــن! يه خواهر هم داشتم؛مثل اينكه سربار بوده زودي فروختنش!بعدش چي بگم!خونهء مردم سر سفرهء مردم نون حقارت خوردم و قد خجالت كشيدم!يه روز خونهء اين،يه روز خونهء اوون!همينكه پشت لبم سبز شد با اُردنگي منو از زندگيشون انداختن بيرون!من هيچكس رو نداشتم امّا...امّا تسليم نشدم!به هر دري زدم.هر كاري...باور كن خيلي زجر كشيدم! از كلهء سحر تا تنگ غروب امّا آخرش چي نصيبم شد؟!يه لقمه نون سياه! همينقدر كه بخورم و نميرم(صدام درنياد!)! با اوون همه سعي كه درگير خلاف نشم و مثلاً نون حلال بخورم ،باز يه عالمه برچسب خورد رو اين پيشوني چاه خلؤمون! برچسب دزدي،هيزي، كلاهبرداري،مال مردم خوري،قاچاق فروشي و و ويه عالمه چرت وپرت ديگه!زندگي من خيلي طاقت فرساتر از اوون چيزي كه تو فكر مي كني بود؛ خيـــلي!من بد شانسم بودم!بد شانس...))مكث كرد.در جستجوي كلمات بهتري بود تا عملكردش را كه در طي ساليان منجر به شكست او شده بود را مقبول جلوه دهد: ((يه عمر از دست زن عمو،زن دايي و استاد كار كتك خوردم!كس و ناكس تا اونجا كه جا داشتم!فحش و ناسزا بارم كردن!يه عمر پي كار،پي يه لقمه نون عقب زندگي سگ دو زدم، يه عمر...))گريهء بي اختيار مجالش نداد!دلش يك آن براي خودش سوخت!(هيچ دلسوزي از اين سوزناك تر نيست!)دلش لرزيد و فرو ريخت.آهسته در خود شكست!حتي صداي ترك بر داشتنش به گوش نرسيد: ((آخ مــادر!اي كاش فقط يه بار،فقط يه بار به خوابم ميومدي!اي كاش آلان اينجا بودي!كاش...آخ! مي شنوي؟ من بارها آرزوي يه شونه كردم!يه شونه!خنده داره نه؟!مهم نيست مال چه كسي! فقط واسه اينكه روش سرِ خستم و بزارم و هـاي هـاي گريه كنم!مي فهمي چي مي گم!ميفهمي؟!آره...؟!))صداي بي رمقش در قطرات درشت و شور اشك حل شد!
_ ((گوش كن عزيزم! من اينجام!بهتره يه چيزايي رو بدوني!شايد دونستن اين مطالب به تو در رويارويي با مشكلات زندگي كمك زيادي بكنه!هر چيزي كه در اطراف تو اتفاق مي افته؛هر چيزي!حتي افتادن يه برگ از درخت!از اصول و قوانيني خاصي پيروي مي كنه!مي خوام بگم همه چيز اين عالمي كه وسعتش براي تو غير قابل دركه و تو مرتب اونو به سخره مي گيري!داراي يك سري مضامين و به طبع ضوابطِِ كه درك و فهم اوونها براي تو سخت به نظر مي رسه!امّا وظيفهء تو به عنوان يك بشر اينه كه به اين قوانين_ناديده!_ ايمان بياري!و به اوونها اعتقاد داشته باشي! مثلِ تار عنكبوت! تار عنكبوت ديده نمي شه امّا مي دوني كه وجود داره و وجود اوون هم كاملاً ضروريه!با اين طرز تفكر چرخهاي زندگي خيلي راحتتر از اون چيزي كه تو فكرش رو ميكني خواهند چرخيد...)) اشكي از گوشهء چشم راست مرد جاري شد. پس از رهايي از گودال عميق و تيره دور چشمش بر روي انحناي برجستهء گونه اش لغزيد وهمانجا كنار شيار مورب دهانش جا خوش كرد؛خشك شد!او با گرماي زايد الوصفي در حاليكه با مشت محكم به سينهء چروكيده اش مي كوبيد! پرسيد: ((در بودن من!در بودن من چه سري نهفته است؟))
_ ((و تو!تو بزرگترين مخلوقي هستي كه يك خالق مي تونه خلق كنه!به اين شك نداشته باش!نمونهء تو در تمام عالم پندار هرگز رويت نشده!چه در گذشته،چه حال و چه...در آينده!تو خودت هستي و بدون هيچكس مثل تو نمي شه!وجودِ تو براي شخص يا اشخاصي مفيد واقع مي شه!در واقع تو يك هديه براي كسي خواهي بود كه او نيز همچون تو قلبش مالامال از يأس و نااميديِ!اين يك معاملهء عادلانه و در عين حال زيباست!اينطور فكر نمي كني؟!))
مرد سكوت اختيار كرده بود.از نگاهش چيزي قابل خواندن نبود!زانوانش را بغل كرده و به پايين چشم دوخته بود.از آن بالا شاهد در جا زدن موجودات ريزي بود كه چند لحظه اي بيش نبود كه با غروب آفتاب جان تازه اي گرفته بودند!
صدا كه اكنون آشنا مينمود، رساتر از قبل طنين انداز شد: ((خوب به پايين نگاه كن!دقت كن!اوون زن سياهپوش رو كه سبدي به دست گرفته و با عجله از چهار راه عبور مي كنه رو مي بيني؟!(او فقط يك نقطهء توپر سياه كه بر روي خطوط سفيدي مي لغزيد را مي ديد!)اوون زن مادر هشت فرزنده،شوهرش هم در اثر حادثه اي زمين گير شده! اوون مجبوره هر روز يك فاصلهء طولاني رو از جنوب به شمال شهر بياد تا در خانه هاي اعياني كار كنه! اينطوري لااقل بچه هاش از گرسنگي نمي ميرند!گوش كن؛گذر اين زن از خيابون عين زندگيه!يا بهتر بگم خودِ زنــدگيـــه...))در يك لحظه در پيش چشمان تبدار و وحشت زدهء مرد يكي از آن جعبه هاي تيره كه از آن ارتفاع شبيه قوطي كبريت بود به آرامي به نقطهء سياه برخورد كرد!نقطهء سياهِ توپُر ديگر نلغزيد! نلرزيد!سراسيمه پرسيد: ((چه اتفاقي افتاد؟!))
_ ((هيــــچ!(يك زندگي ديگر به پايان رسيد!)سه فرزند از هشت فرزند اين زن به پله هاي رفيع<<سعادت>> صعود مي كنند.او از اين بالا! شاهد به سر انجام رسيدن تلاشهاي بي شائبه اش خواهد بود...و مطمئن باش اين براي او كافيست!))و بعد انگار جهت صدا عوض شد: ((و اوون دو نفر رو مي بيني؟اوون زوج خندان!(او باز هم به جز دو نقطه كه بر همديگر مماس بودند و درجا زير نور كمرنگ ويترين مغازه ها مي لرزيدند، چيز ديگري نمي ديد!)اوونن پسر به عقيدهء ديگران پسري زيبا و خوش قيافه محسوب ميشه!امّا اوون زن زشت كه همراه اونه همسرشِ!همون ديگران!معتقدند پسرك با اين وصلت اشتباه بزرگي مرتكب شده!به خاطر همين او رو سرزنش كرده و از جمع خانواده طردش كردند.امّا مهم اينه كه او اينطور فكر نمي كنه!او _اگه ممكن باشه نامش رو <<عشق>> گذاشت!_عاشق همسرشِ!يا بهتر بگم او عاشق خنده هاي زنشِ.اين زن وقتي مي خنده گونه هاش چال مي افته.او عاشق اين گونه هاي چال افتاد ست!!!پس اوون براي ادامـهء زنـدگي مجبوره همسرش رو هميشه بخندونه!به همين سادگي؛باور كن!به همين سادگــــي!))
همچون كودكي كه با كنجكاوي به قصهء مادرش گوش مي دهد؛عجالتاً پرسيد: ((ولي اگه يه روز فراموش كنه بخنده چي؟!!!))
_ ((مشخصه...خوب اين سرآغاز يك تجربهء جديده!))
_ ((يه تجربه يا...يا يه شكـست!))
_ ((اُوه! بايد بدووني من از اين كلمه_مثل عملي كه تو درصدد انجام اوون هستي!_اصلاً خوشم نمي آد! بهتر بگي يك تجربه نه يك...!))
_ ((خوب،مممَن! من چي؟من...))
_ ((تو با تنهايي به دنيا اوومدي با تنهايي بزرگ شدي با تنهايي هم به استقبال مرگ خواهي رفت!امّا بدون تنهايي هديهء با ارزشي نيست!هديه اي كه در گشودن اوون نبايد زياد عجله به خرج داد!يك هديهء مناسب كه فقط دل بستن به آن خطرناكه! اعتياد آوره!! و اين توئي يه معتاد!معتاد به تنهايي!!!... و مي دوني يه معتاد هميشه به افكاري دسترسي پيدا مي كنه كه نبايد هرگز به اوونها برسه!ساده تر بگم، او روي قوانين سادهء زندگي پا مي زاره! اين افكار دشمن اصلي تو هستن!آه كه اگر شما مي دونستيد اين افكار چقدر خطرناك هستن هرگز...))
_ ((خوب اگه خطرناكن چرا هستن؟!ها...؟))
_ ((قارچ سمي هم وجود داره!آيا بايد اوون رو خورد؟!مي دوني مشكل اصلي تو چيه؟))و چون جوابي نيامد ادامه داد: ((اين كه هرگز نخواستي تنهاييت را با كسي قسمت بكني!!!))
_ ((من كسي رو نداشتم تا...))
_ ((داشتي!داري!به قلبت رجوع كن!مي بينيش؟!آره؟اوون داره برات دست تكون مي ده...!مي بينيش؟!)) صدا به تدريج نزول مي كرد...
_ ((چـي؟كي داره واسه من دست تكون مي ده؟!كي...؟))باز هم صدا قطع شد!شايد در تاريكي اولّيه شب لابه لاي صداي درهم جمعيت و ماشينها گم شده بود!امّا...در هر صورت حرفهايي گفته شده بود كه نبايد گفته مي شد!مرد غُر زد: ((پس تكليف افكار من چه مي شه!))فرصت را بايد غنيمت شمرد. مرد غريــــــد:
_ ((هي!من نمي دونم يعني نمي فهمم تو چي مي گي!يه جورايي حرفات رو قبول ندارم!زندگي به نظر من...به نظر من يه <<بهانـه>>است.يه بهانه براي ارضا كردن تمايلات يك نفر!فقط يـك نفر! يه پادشاه يه فرمانروا،يه پروردگار يا يك خـــدا!!!به نظر من تو يه موجود عَلاف و از خود راضي بيش نيستي!!كه فقط براي تفريح و خودستايي يه سِري موجودات مسخرهء بي ارزش رو مي سازي تا شب و روز جلوت خم و راست شن و بخاطر چيزي كه فقط جـبر تو بوده و از اختيار اوونها خارج، ازت تشـكر كنن!مسخره اس!هي، مي خوام بگم من از منطق سركاري تو هيچ خوشم نمي آد!...راحتت كنم من از اوون متنفرم!!!تو ما رو به بازي وا مي داري كه جز خودت كسي از اوون لذت نمي بره!مسير بازي رو پر مي كني از شهوت و ثروت! بعد متكبرانه از ما مي خواي كه چشمامون رو ببنديم و مستقيم،فقط در مسير مستقيم قدم برداريم!چون در انتهاي مسير ،يه جاي خوش آب و هوا كه پر از شهوت و ثروتِِ!!!انتظار ما رو مي كشه! يه جايي كه تا به حال هيچكس نديده،جايي كه من در وجودش هم شك دارم يه ياغ بي در و پيكر با يه اسم هجو! بهشـــت!نه!من تفاوتي نمي بينم!امّا من،من با اووناي ديگه فرق دارم و تو اين تفاوت رو به زودي حس خواهي كرد! من مي خوام با اختيار خودم اين بازي كسل كننده و من درآوردي! تو رو به پايان برسونم و تو هم خواهي ديد از عهدهء منصرف كردن من برنخواهي آمد!!! درسته، من تصميم خودمو گرفتم! و بهتر بدوني با اين مهملات هم نمي توني منو از تصميمم منصرف كني!شنيدي چي مي گم؟!من مي خوام حالا، اينـجا، كار رو يكـسره كنم! هــــــوي با توام!شكســـت خوردنت رو پيشاپيش تبـــــريك مي گم!!!اميدوارم براي يك بار هم كه شده تو طعم تلخ شكـست رو بچشي!...بــــه امـيـــــد ديــــــدار در... در جهـــــنـم...!!!))(همچون كودكي كه به هديهء روز تولدش!حمله ور مي شود،او نيز بي احتياط كاغذ كادوي هديه اش را پاره كرد!)دوباره سر پا ايستاد.باد دوباره شروع به وزيدن گرفت و دوباره شهر لبريز از هرج و مرج شد...

ايستاده؛ با قامتي بر افراشته؛بر بلنداي يك ساختمان بلند. همچون يك صليب بر بلنداي شهر...نصف يكقدم به جلو!حال نيمي از كف پاهايش بين زمين و آسمان است و او روي پاشنهء پاهايش ايستاده،تكيه كرده!باد بر پيكرش چنگ مي انداخت.امّا اينبار او را به عقب هل مي داد!او چشمانش را بسته بود. در يك لحظه در مزرعهء لم يزرع! ذهن بيمارش ميليونها ميليون قارچ سمي روييدند! سنگيني مي كرد!(اينطور احساس مي كرد!)آنگاه صليب آرام از مچ پا ترك خورد؛شكست! به جلو خيز برداشت! زير لب زمزمه كرد: ((حـالا...)) ناخواسته چشم گشود تا ريزش پيكر فاني و مزاحمش را به درون درياي تاريك نابودي شاهد باشد!امّا صحنهء غير منظرهء عجيبي ديد: در يكي از طبقات ساختمان مقابل دختركي نامفهوم برايش دست تكان مي داد!خواست به عقب برگردد تا لااقل چهرهء او را بهتر ببيند و يا طبقه اي كه دخترك از پشت پنجرهء آن دست تكان مي دهد را مشخص كند امّا...ديگر دير شده بود!!!او...
...او از بلندترين ساختمان شهر سقوط كرد...

_ ((سلام؛ شبتون بخير. من خبرنگار اخبار حوادثم!عذر مي خوام موسيقي دلخواه شما رو قطع مي كنم امّا براتون يه خبر داغ و هيجان انگيز دارم!يك مرد امروز عصر ازطبقهء آخر ساختمان هتل پنج ستارهء شهرداري به انگيزهء نامعلومي سقوط كرد!امّا نگران نباشيد!چرا كه او زنــده اسـت!!!درست شنيديد!او زنده است...شوك زده شديد؟!نه؟ جالبه بدونيد كه اين مرد خوش شانس! در آخرين لحظه بر روي كاميون حمل زبالهء هتل سقوط ميكنه! و به طور معجزه آسايي از مرگ رهايي پيدا مي كنه!متصديان هتل او را سريع به بيمارستان انتقال داده و در حال حاضر هم كه من با شما صحبت مي كنم او در بيمارستان شهر بستريه!و بايد اضافه كنم پزشكان حال جسماني او رو رضايتبخش اعلام كردند!خدا رو شكر...من هم مثل شما خوشحالم و براي اين مرد خوش شانس آرزو ميكنم هر چه زودتر سلامتي خودش را بازپيدا كنه!خوب،اين هم از خبر فوري و باورنكردني اخبار حوادث امشب! اميدوارم خوشتون اوومده باشه!تا يه خبر داغ ديگه...شب بخير!))

رهگذر>6مرداد84كرمانشاه-ساعت 3:20دقيقهء بامداد






 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33357< 14


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي